بُرشی از کتاب خورشید صفتان| روزگاری دلگیر و سخت
روزگاری دلگیر و سخت
بنده که دومین فرزند هستم، در زمان شهادت پدر در کلاس سوم دبستان درس میخواندم، روزی که خبر شهادت پدر را دادند دقیق به یاد دارم، که از مدرسه به دنبالم آمدند و وقتی به خانه رسیدم دیدم خانه شلوغ و پر از جمعیت بود. و... در آن روز بدترین روز زندگیم بود، پدر تا زمان شهادت تمام مشکلات مادی و تمام امور خانواده را اعم از مسائل همسر و فرزندان و امور شخصی خودشان را حل میکردند. اما از آن روز زندگی روی سختش را به ما نشان داد، به طوری که اوضاع اقتصادی خانواده به هم ریخت، احساس تنهایی و بیکسی رنج آور شد. در این ایام شاید تنها قوت قلب مادر و زمزمه جان دلش این بود که
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر *** بار دگر روزگار چون شکر آید
على اي حال با وجود حقوق موصله از بنیاد شهید اوضاع مالی خانواده به قدری ضعیف بود که مادرم ناچار به شاغل شدن در بهزیستی به عنوان خدمتکار و مربی مهد کودک شدند؛ و ما تلخی دوری از دامن مادر را هم با جان و دل لمس میکردیم، آخر ساعات زیادی را بدون حضور ایشان در خانه به سر میبردیم، اما با همه تلخیها که میوه های باغ حیاتمان را گرفته بود. دوران دبستان دورانی که نسیم محبت معلمان را به جانمان هدیه میبخشید تمام شد و دوران راهنمایی در مدرسه فاطمیه دماوند و دبیرستان در رشته تجربی در مدرسه قدسیه دماوند گذشت.
تأثیر گذاران در گلستان حیاتم
با وجود غربت در شهر دماوند و نبود پدر، مهر و لطف مادری جان و دلم را آرام می کرد، بی گمان مادر اولین و تأثیر گذارترین معلم هر کودک است همچنانکه در دوران کودکی از ایرج میرزا خواندیم:
گویند مرا چو زاد مادر، پستان به دهان گرفتن آموخت
شبها برِ گاهواری من بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد، تا شیوه راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم، الفاظ نهاد و گفتن آموخت
والی لبخند نهاد بر لب من، بر غنچه گل شکفتن آموخت
پس هستی من، ز هستی اوست
تا هستم و هست، دارمش دوست
واقعا مادر اولین آموزگار است، او اولین آموزگار کردار و گفتار و پندار است. از این سایه سار مهر که بگذریم، مردمان مهربان و معلمان و دبیران دلسوز شهرستان دماوند هم باعث دلگرمی و امیدواری ما بودند و در تمام سالها از آفتاب لطف و محبت آنها بهره بردیم، با این همه یکی از معلمان تاثیر گذار در زندگی من زنده یاد خانم دژگام دبیر حرفه و فن بودند. دبیری دلسوز و مهربان که انگار از آسمان محبت ستاره می چید و بر شانه هایت میدوخت یا خورشید صید می کرد و بر گردنت می آویخت. وی اولین کسی بود که اعتماد به نفس و امید به آینده را در عمق وجود من تزریق می کرد.
ورود به دانشگاه و تجربه فصل جدیدی از زندگی
به هر حال در پایان سال چهارم دبیرستان در کنکور رشته پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شدم و فصل جدیدی در زندگی آغاز شد، مهاجرت از دماوند به تهران و تحصیل در یکی از مهمترین دانشگاههای ایران و ارتباط با افراد مختلف از طبقات مختلف و بعضا فرزندان مسئولین و مقامات کشوری تجربه های زیادی را در اختیار من قرار داد.